کودکیهامان گذشت زیر آن تاج بلند زیر آن گنبد سبز زیر آن تاج درخت

وه حالی داشت خواب زیر گیسوان خورشید

که گذر میکرد از لابلای دستان درخت

بین انگشتان درخت چشمان خدا بود که پیدا بود

ناز فرشته ای زیبا بیدارمان میکرد

خنکی نفس کوه زنده مان میکرد پس از مرگ خواب

 

گاهی اما آنجا سیل مِه ی می آمد

مه نبود انگار، روح دشت بود انگار

روح آن ساقه های گندم سال پیش بود انگار

یا گلی که ماه پیش دیدم

یا دانه برگی که دیروز چیدم

 

 

روح او هم حتماٌ با آنهاست

مرد خوبی بود

صورتش ما را یاد خدا می انداخت

زندگی را من آن سه ماه فهمیدم

شایدم آن را در دو ماه فهمیدم

یادم نیست...

 

زیر این حجم سبز دیدن چه صفایی دارد

دیدن این حجم خاک که مردم کوهش میخوانند

دیدن خانه ی آخرتی که آنجا بود بنا

سر فرق کوه بود

دیدن دستان خدا که میساخت کاردستی درخت

خدایا قوت

وه... چه خدایی داریم، آنهمه سبزی دشت، اینهمه تاج درخت

راستی کجا بود اینجا، چه بود این دارِ بی یار

کنج یک دامن دشت مثل مردی تنها

شایدم یک سرباز

یک چتر

سبز

بازی من با خاک زیر آن مرد بلند با قبایی از برگ

دست من گاهی به پایش می خورد

نگاهم را اما از پا تا اوج می برد

روی یک پای، ایستاد محکم تر از هردوپای

اصرار به ماندن دارد

زیر سایه اش نفس زمین در جانم بود

زیر او انگار آسمان بودم

وه چه حالی داشت سیل مه و باد

رقص نازکش با باد

ای یاد ...

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: